هیات ریحانةالنبی(ص)-حرم امام رضاعلیه السلام

هیات ریحانةالنبی (ص)-حرم مطهر امام رضا علیه السلام.شبهای جمعه ساعت23:30 صحن غدیر -رواق غدیر

هیات ریحانةالنبی(ص)-حرم امام رضاعلیه السلام

هیات ریحانةالنبی (ص)-حرم مطهر امام رضا علیه السلام.شبهای جمعه ساعت23:30 صحن غدیر -رواق غدیر

شعر غروب جمعه ای دلگیر- معاشقه با حضرت رضا علیه السلام


غروب جمعه ا ی دلگیر با یک درد پنهانی ...


منو دلتنگی و غربت... دلی غرق پریشانی


هوا هم مثل چشمم خیس بود و سرخ و بارانی

پُُُر از غم !! بی هدف در کوچه های شهر میگشتم

نه تنها از خودم، از مردم و از خانه هاشان قهر می گشتم...

نمی شد پیش ِِِِِ این مردم نشست و درد دل کرد

نمی شد قفل غم ها را شکست و درد دل کرد

صدای نم نم باران به گوشم میرسد آرام... روی شانه هایم

و با اشک به هم آمیخت تا مخفی بماند گریه هایم

نمی دانستم از کی آمدم بیرون !!؟! کجایم؟؟!!

شب از نیمه گذشت و من هنوز از غصه جان بر لب...

عجب شام غریبی بود آن شب...

سرم پایین و غرق در تفکر... دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ ...

که ناگه چشم هایم خیره شد غرق تحیر!!

نگاهی کردم و دیدم که نزدیک حرم بودم...!!

نفهمیدم چطور آنجا رسیدم،بس که حیران ِِِِ غرق غم بودم

به غم گفتم چرا از سینه من بر نمی خیزی؟؟

من اینجا پیش ِِِِِ آقایم چرا از دل نمی ریزی!!؟

که ناگه آمد از نزدیکی ام آوای زیبـــــــــــای دل انگیزی..

نوایی که دوبــــاره بنــــــــــــد بر این رشته های پاره می زد !

تو گویی که از عرش بهر مردمِِِِِِِ ِِِِ بیچاره می زد

و یا چاووشی سلطان شهر است که بهر دعوت هر کس شده آواره می زد

دوباره باز نزدیک اذان بود و حرم نقاره می زد.....

ببین کار خدا را....! ببین لطف خدا با بنده ها را …

نگاهم خیره شد گلدسته ها را…

هنوز از آسمان چشم هایم گریه می بارد

هنوز از ابرها هم پا به پایم گریه می بارید

دستم را روی ِِِِِ سینه نهادم ؛

سرم پایین و رو در روی ِِِِِ گنبد ایستادم...

دلم طاقت نیاورد..ایستاده نه!!! به روی سنگ فرش صحن افتادم...

سلامی این چنین دادم...

"سلام ای آسمان ها خاک پایت ........

سلام ای آسمانی ها گدایت

سلام ای چشم عالم در عطایت............

و صلی اللّّّه علیک یا علی موسی الرضا

ای ضامن آهوی صحرا.. سلام ای زاده ی ِِِ زهرا...

سلام آقــــــــا...!

غریبانه صدایش کردم گفتم ؛ سلام ای آشنا و ای حبیبم !!

جوابی آمد از آقا غریبه غم مخور ، من هم غریبم !!

بیا خوب آمدی ..بیا من آیه امن یجیبم..


زمین مرطوب بود و بوی ِِِِ خاک ِِِِ باران خورده ای می کرد مدهوشم..

زبانم باز شد، پیجید در صحن حرم آوای ِِِِ چاووشم

چه زیبا بود آن شب لحظه های ِِِ من

خدای ِِِ من کنار پنجره فولاد بودم ..

بر مشبّک های ِِِِ زردش قفل می شد.

پنجه ها ی ِِِِ من!!

صدایش کردم و گفتم؛ ببین بیچاره ام ، بی کس !

برس بر دادم آقا جان..

ببین که دل به دستت دادم آقا جان ..

همین که با تو هستم شادم آقا جان..

میان ِِِ صحن تو از غصه ها آزادم آقا جان..

منی که از دمی که چشم باز کردم " دخیل ِِِِِِ پنجره فولادم آقا جان "

خودت می دانی من.. منی که کمتر از آهوی ِِِِ صحرایم

عنایت کن کنار خود بده جایم...


نمازی خواندم و آزاد مثل ِِِ یک کبوتر ، آمدم تا صحن گوهرشاد

دگر باران نمی بارید... کنار حوض بین صحن قدری آب نوشیدم...

فضای ِِِِِِ صحن ساکت بود و عکس گنبدش را بین آب حوض می دیدم

که ناگه یک کبوتر بال زد، آرام نزدیکم

نشست؛ با صدای ِِِِِ خود سکوتم را شکست و راه می رفت

کبوتر تشنه بود و آب می خورد

دل ِِِِِ من بین ِِِِِ سینه تاب می خورد

نگاهش کردم و گفتم :کبوتر ! خوش به حالت...

چه جایی می زنی پر خوش به حالت...!!

دلم می خواست من هم مثل تو پرواز می کردم..

به روی ِِِ گنبد زرد ِِِِِ آقا پرم را باز می کردم....

و یا با بال های ِِِِ خود پرچمِِِِِِِ سبز حرم را ناز می کردم...

دلم می خواســــــــــــت آقا مثل ِِِِ تو این جا به من هم

لانه می داد..

به کامِِِِِِِِِِ من به دست ِِِِِ مهربانش دانه می داد...!

دلـــــــــــــم می خواست پروازی کنم تـــا آسمــــــــــــــانش و ..

ای کاش می شد تا شوم نامه رسانش ...!!

دلم می خواست که با عشق ، برایم مردم نذر میکردند گندم...

کبوتر!! کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی!!؟

اگر رفتی بگو که تا که کجا رفتی؟؟

اصلأ تو به عمرت کربلا رفتی!؟

کبــــــــــوتر از سر شب فکر آنجایم !

اگر که دق نکردم تا الآن ! چون پیش آقایم..!

کبوتر درد من دوری از آنجاست..

تویی که جایت همیشه پیش ِِِ آقاشت..

تویی که صاحبت فرزند زهراست...

برو پیشش بگو آقا گدایت بی قرار است

نرفته کربلا و چشم انتظار است...

بگو که سینه ی او تنگ ِِِِِِِ اربابش حسین است..

بگو که صبح و شب خوابش حسین است ... "اللّّه اکبر!!! "

کبوتر تا شنید اسم حسین آمد ، نوکش را از میان ِِِِِ آب برداشت!!

نمی دانم چه فکری توی ِِِِ سر داشت ؟؟ مگر او هم خبر داشت!؟؟
گمانم کبوتر خوب می دانست که ارباب دم ِِِ آخر زبانش خشک بود از دوری ِِِِ آب!!!

کبوتر نــــــــاله ای کرد و هوا رفت..نمی دانم کجا رفت و چرا رفت..؟!

دوباره باز باران آمد......آن شب آسمان هم گریه می کرد.

به روی ِِِِ گنبد زرد ِِِِ طلا انگار پرچم گریه می کرد...

به پای ِِِِ نم نم باران گمانم خدا هم گریه می کرد

کبوتر روضه می خوند و علی موسی الرضا

هم گریه می کرد....

منه آواره ی ِِِ تنها کنار حوض ِِِِ بی ماهی ؛

که روی ِِِِِِِِِِ آب ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ پاکش کاسه هایی زرد....

یک زرد طلایی، به رویش عکس ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ یک دست خدایی..

که بود از تن جدا..دورش نوشته:

سلام ای

کربــــــــــلا

هق هق کنان قلبم هوا رفت....

به همراه ِِِِِِِِِِِِِِ کبوتر

رو به سوی ِِِِِِِِِِِِ کربلا رفت.. .



خوانده شده در شب جمعه این هفته در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام توسط برادر جواد حسن زاده در هیات ریحانة النبی(ص)


شعر از شاعر اهل بیت محمد ناصری

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد 17 مهر 1390 ساعت 03:34

سلام
قبول باشه
خیلی شعر عالی بود

مصطفی 30 آذر 1393 ساعت 11:51

سلام
اگه بهشتو به شاعرش بدی کمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد